مقاله حاضر به بهانه انتشار و توزيع اين كتاب نگاهي ديگرگون به مسئله مرگ در اين اثر تولستوي دارد. اين نوشتار توسط بيژن كريمي برادر مرحوم ايرج كريمي نگاشته شده كه خود نيز نويسنده، رياضيدان و مترجم است.
- گرانش
مرگ رابطه منحصر بفردی با زندگی دارد،شاید اصطلاح روانکاویِ «رانه مرگ» به نحو شایستهتری آن رابطه را توصیف کند. این کشش، این نیرو که انسان آن را در زندگی تجربه میکند، نکتهایست که به اعتقاد من، از نکتههای محوری در داستان «مرگ ایوان ایلیچ» است و به گمان من، تولستوی روی این کشش، به مثابه یک نیروی ملموس فیزیکی تعمد داشته است، که متاسفانه، از قلم منتقدان ادبی افتاده است. تولستوی چهار مولفه در رابطه با این کشش در داستان گنجانده است که یکایک آن را در اینجا بازبینی میکنم:
1- نخستین آنها، یعنی «تناسب معکوس این کشش با مجذور فاصله»، مستقیم ترین اشاره تولستوی به برداشت فیزیکی او از نقش «مرگ» در هستی ایوان ایلیچ است. هنگامی که قهرمان داستان، در بستر مرگ، به مرور زندگی خودش میپردازد متوجه این نکته میگردد. در صفحة 218 میخوانیم:
«باز فکرش متوجه خاطرات ایام کودکی می شد. باز احساس می کرد که این خاطرات دردناک است ... با خود میاندیشید: "به همان نسبت که شکنجه و رنج من افزایش مییافت زندگی من هم بدتر میشد. در زمانی بسیار دور، در آغاز زندگیاش نقطه روشنی وجود داشت و سپس به سرعت همه چیز سیاه و تاریک میشد. ایوان ایلیچ فکر میکرد: "با مجذور فاصله از مرگ نسبت معکوس دارد.یعنی یک سلسله شکنجه و اندوه که دائم روبه فزونی میرود با سرعت افزایندهای به آخرین مرحله یعنی وحشتناک ترین شکنجه ها میشتابد.»
برای خوانندگانی که با مفهوم «تناسب معکوس با مجذور فاصله» در علم فیزیک آشنایی ندارند، باید توضیح دهم که این تناسب، نخستین بار توسط نیوتون در شرح نیروی گرانش (نیروی جاذبه) وضع شد. نیوتون در شرح نیروی گرانشی میان دو جسم، چنین گفت که این دو جسم، نیرو و کششی بر همدیگر اعمال میکنند که نسبت معکوس با مجذور فاصلة میان آنها دارد. چنانچه تولستوی در شرح بالا صرفا به «تناسب معکوس با فاصله» بسنده میکرد، میتوانستیم این تقارن را حمل بر تصادف کنیم ولی اینکه او دقیقا از تناسب معکوس با مجذور فاصله گفتگو کرده، گویای صراحت و تعمد او در برداشت فیزیکی از کشش و جاذبه مرگ در زندگی ایوان ایلیچ است.
2- دومین نکته در داستان «مرگ ایوان ایلیچ» که بر تعبیر گرانشی تولستوی از آن امر اندیشه برانگیز، یعنی مرگ، صراحت دارد، چیزیست که در رابطه با خدمتکار ایوان ایلیچ، که گراسیم نام دارد، برجسته میشود. ایوان ایلیچ که در اوج بیماری، از انجام فعالیتهای روزمره، به ویژه قضای حاجت، ناتوان گشته، به این خدمتکار خود وابسته میشود. در یکی از این شبها که گراسیم مشغول جمع و جور کردن اوست، ایوان ایلیچ متوجه میشود که وقتی گراسیم پاهای او را بالا نگاه میدارد، از درد او کاسته میشود. به همین دلیل، گراسیم به همدم شبانة ایوان ایلیچ تبدیل میشود. او هنگام خوابیدن بر تخت، پاهایش را بر شانة گراسیم میگذارد تا آسوده از درد بیاساید.
ولی تصویر ایوان ایلیچ، خوابیده بر تخت، در حالیکه پاهایش را روی شانة گراسیم نهاده است، یک دلالت ضمنی در وضعیت گرانشی نیز دارد: مثل این است که زمین جاذبة خود را برای ایوان ایلیچ از دست داده است. ایوان ایلیچ باید پاهایش را از وضعیت متعارف بشر در آورد، آنها را رو به آسمان کند، تا از درد خود بکاهد. و گراسیم برای او این آرایش نوین را مهیا میکند.
ولی از منظر علم فیزیک، تعبیر دیگری هم برای این وضعیت نامتعارف وجود دارد: موضوع این نیست که زمین جاذبة خود را از دست داده، بلکه آسمان جاذبة شدیدتری برای ایوان ایلیچ پیدا کرده به قسمی که جاذبة زمین را خنثی میسازد و برآیند این دو نیرو، در آرایش نوین ایوان ایلیچ خلاصه میشود: دراز بر تحت، با پا بر شانة گراسیم که کشش او به آسمان، به آن امر اندیشه برانگیز را نمایان میسازد. ایوان ایلیچ به یک فاصلة بحرانی از آن امر اندیشه برانگیز رسیده است، در دایرهای قرار گرفته که قائم ایستادن بر زمین را برایش محال میسازد.
3- سومین نکته در این تعبیر گرانشی را میتوان در نخستین مواجهه ایوان ایلیچ با امر اندیشه برانگیز دید: ظاهرا، سرآغاز این بیماری اسرار آمیز ایوان ایلیچ، به روزی باز میگردد که وی از بالای نردبان پایین افتاده و پهلویش به نردبان اصابت کرده است. افتادن از بلندی، روزمره ترین تعاملی است که ما انسانها با مقولة گرانش داریم. یعنی افتادن ایوان ایلیچ از نردبان، سرآغاز آرایش نوین گرانشی است که ایوان ایلیچ دستخوش آن گشته. گویی مرگ، آن امر اندیشه برانگیز، به محض بیرون آمدن از حجاب خود، به او اصابت کرده، و ماحصل این برخورد فیزیکی، کبودی پهلوی ایوان ایلیچ است که ظاهرا نقطة شروع فرآیند یک آرایش نوین گرانشی است.
4- چهارمین نکته در این تعبیر گرانشی را من در رویای ایوان ایلیچ در بستر مرگ میبینم. در این رویا، ایوان ایلیچ مرگ را به صورت کیسة تنگ و سیاهی میبیند که او را در آن فرو میکنند، پیوسته او را پایینتر میرانند اما نمیتوانند به انتهای کیسه برسانند، این کیسة سیاه همراه با نیروی نامریی غلبهناپذیری توصیف میگردد. در این اشارة مجدد تولستوی به ایماژ کیسهای که ایوان ایلیچ را در خود فرو می¬بلعد دو نکته هست: اولا رنگ سیاه در توصیف کیسه است و ثانیا مفهوم «نیروی نامریی غلبهناپذیری» که متعلق به این کیسه است. اکنون با عطف به ایماژ گرانشی که تولستوی در سه اشارة پیشین ارایه داده، در این اشارة چهارم، خواننده به طور چاره ناپذیری به مفهوم فیزیکی «سیاهچاله» رهنمون میگردد که هم داراری یک «نیروی نامریی غلبهناپذیر» گرانشی است و هم «سیاه» خوانده می¬شود. از سوی دیگر باید متوجه وجه تسمیة «سیاهچاله» باشیم: سیاهچاله از آن رو سیاه قلمداد میشود که به علت جاذبة مفرط،¬ هیچ چیزی، از جمله نور، به بیرون خودش متصاعد نمیکند. یعنی سیاه بودن یک سیاهچاله فقط از یک چشم انداز بیرونی (نسبت به سیاهچاله) با معنی میشود وگرنه، از آنجا که سیاهچاله همه چیز را، ازجمله نور را، به درون خودش میکشد، از یک چشم انداز درونی، معنا نمیدهد. چه بسا که سیاهچاله، در قیاس با هر نقطة دیگر از این عالم فیزیکی، نورانی ترین باشد.
- تولدی دیگر
در صفحة 53 میخوانیم: «همان عوارضی مشخصه شروع بیماری ایوان ایلیچ هستند که مشخصة بارداری پراسکویا فدوروونا هم هستند.» این اینهمانی، گویای تناسبی میان پسر ایوان ایلیچ و حیات او پس از مرگ است. در واقع مرگ ایوان ایلیچ به منزلة تولد دوبارة او در هیئت فرزندی است که به خود او شباهت دارد. نکات زیر بر این تعبیر رهنمون میشود:
1- در لحظات پایانی مراسم، وقتی پطر ایوانویچ میخواهد وارد اتاق جنازه شود، پسر دانشآموز ایوان ایلیچ که شباهت کاملی به پدرش دارد از زیر نور پلکان بیرون میآید. «این دانشآموز کاملا شبیه ایوان ایلیچ کوچک» است که پطر ایوانویچ قیافهاش را از ایام تحصیل به خاطر دارد. درواقع، به نظر میآید که این پسربچه، تجسد خود ایوان ایلیچ است؛ ایوان ایلیچی که از دروازة مرگ گذشته و
I. حالا «از زیر نور پلکان» پدیدار میشود
II. ثانیا، حضور نخستین او، که از منظر زمانی مقدم بر این مراسم است، در لحظة مرگ ایوان ایلیچ است که دست او را می¬بوسد. گویی مرگ ایوان ایلیچ، در فرآیندی که به وسیلة نوازش سر پسربچه توسط ایوان ایلیچ، و بوسیدن دست او توسط پسربچه، ترسیم شده، خلاصه گشته است.
- هیچکس نمیمیرد
گری جان به اینهمانی و تشابهی که تولستوی میان ایوان ایلیچ و عیسی مسیح ترسیم کرده اشاره میکند. مثلا اینکه ایوان ایلیچ در عذاب به سمت خداوند فریاد میکشد، «چرا عذابام میدهی؟» یادآور گفتة عیسی بر صلیب است «خدایا، خدایا، چرا مرا رها کردی؟». از سوی دیگر ایوان ایلیچ «گل سر سبد خانواده» خانواده نامیده میشود که یادآور عیسی به منزله «گل سر سبد بشریت» است. داستان همچو انجیل 12 فصل دارد. عذاب مرگ ایوان ایلیچ مانند مرگ عیسی بر صلیب سه روز دوام دارد.
تصادفا، این تفسیر از «مرگ ایوان ایلیچ» ما را هم به تعبیر اسلامی از مرگ عیسی نزدیک میکند و هم شارح جمله پر معنای پایانی این نوول است که من آن را مانیفست تولستوی قلمداد میکنم: «مرگی وجود ندارد.» در قرآن نیز، مرگ عیسی، امریست که بر دیگران مشتبه میشود. به عبارت دیگر، مرگ عیسی، صرفا یک مرگ «دیگری» است. عیسی، مانند ایوان ایلیچ، مرگ خودش را تجربه نمیکند، زیرا که «مرگی وجود ندارد»، زیرا که هستی، در پیروی از اصل بنیادین بقا، به هیچ روی، پذیرای نیستی نيست.
اکنون در گستره داستان مصیبت مرگ ایوان ایلیچ، این پرسش به طور چاره ناپذیر مطرح میگردد: ضرورت این درد و رنج چیست؟ جسمی که در سقوط آزاد به سوی زمین به سر میبرد میتواند سرعت خودش را به معنی درد بگیرد. و البته در این برداشت محق هم خواهد بود، یعنی هیچ دلیل منطقی وجود ندارد که تعبیر و تفسیر سرعت را به درد، باطل یا مردود سازد. ولی از چشم ما که سقوط آزاد یک جسم را زیر نظر گرفتهایم، تفسیر سرعت به درد، راهگشای هیچ فهمی از وضع حقیقی آن جسم نیست. درواقع چنین تعبیری، راه بر «فهم»ما از وضع حقیقی این جسم بر میبندد. با اینهمه از کجا معلوم که یک شهاب آسمانی در سقوط به زمین متحمل درد و رنجی بیپایان نگردد؟
نظر شما